خواننده عزيز! خداوند من و شما را بر انديشه محکم و استوار و ايمان به حقّ در دنيا و آخرت پايدار نمايد، و بين ما و خلف منتظر از خاندان عصمت و طهارت جمع فرمايد. بدان که هيچ راهي براي اثبات امامت نيست مگر نصّ و معجزه. زيرا همانطور که در جاي خود ثابت شده از جمله شرايط امام، عصمت است که اگر امام معصوم نباشد، هدف از نصب او تحقّق نمييابد، و به اصطلاح نقض غرض لازم ميآيد. عصمت حالتي است نفساني و مرتبهاي است که از نظر مردم پوشيده است و کسي آن را نميداند مگر خداوند و کساني که خداوند علم آن را به آنها الهام فرموده باشد. در اين رابطه بر خداوند است که امام معصوم را با يکي از دو راه به مردم معرفي کند:
خواننده عزيز! خداوند من و شما را بر انديشه محکم و استوار و ايمان به حقّ در دنيا و آخرت پايدار نمايد، و بين ما و خلف منتظر از خاندان عصمت و طهارت جمع فرمايد. بدان که هيچ راهي براي اثبات امامت نيست مگر نصّ و معجزه. زيرا همانطور که در جاي خود ثابت شده از جمله شرايط امام، عصمت است که اگر امام معصوم نباشد، هدف از نصب او تحقّق نمييابد، و به اصطلاح نقض غرض لازم ميآيد.
عصمت حالتي است نفساني و مرتبهاي است که از نظر مردم پوشيده است و کسي آن را نميداند مگر خداوند و کساني که خداوند علم آن را به آنها الهام فرموده باشد. در اين رابطه بر خداوند است که امام معصوم را با يکي از دو راه به مردم معرفي کند:
1 - به وسيله پيغمبرصلي الله عليه وآله و يا امام قبلي.
2 - به وسيله معجزهاي که به دست او انجام شود، و چون امام براي مردم معيّن شده بر آنها واجب است که به او مراجعه کنند و اعتماد نمايند که: «وَما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَلا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَي اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَکُونَ لَهُمُ الخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَمَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِيناً»؛ [1] و براي هيچ مرد و زن مؤمني اين حقّ نيست که هرگاه خدا و رسول او کاري را لازم کنند، ايشان در کارشان اختيار [و گزينشي] داشته باشند. و هر آنکه خدا و رسول او را نافرماني نمايد، حقّا که در گمراهي آشکاري افتاده است.
و شاهد بر آنچه گذشت احاديثي است که از نظر معني متواتر است:
1 - حديثي است که شيخ ثقه جليل احمد بن ابي طالب طبرسي [2] در کتاب الاحتجاج آورده است. اين حديث هر چند که طولاني است ولي فوايد بسيار و امور مهم دارد. در اين حديث امامت مولاي ما - عجّل اللَّه فرجه - با نصّ و معجزه اثبات شده و اينکه امّت را نشايد براي خود امامي اختيار کند، پس تعجّبي ندارد که تمام اين حديث را بياوريم و از خداوند ميخواهيم که ما را اهل پذيرش اين حديث قرار دهد. شيخ طبرسي - که خدايش رحمت کند - چنين گفته است: «احتجاج حضرت حجّت قائم منتظر صاحب الزمان - درود خداوند بر او و پدرانش باد - سعد بن عبد اللَّه قمي اشعري گفته است: به يک نفر ناصبي که از همه ناصبيها در مجادله قويتر بود دچار شدم. روزي هنگام مناظره به من گفت: مرگ بر تو و هممسلکانت باد. شما رافضيها، مهاجرين و انصار را مورد طعن قرار ميدهيد، و محبّت پيغمبرصلي الله عليه وآله را نسبت به آنان انکار ميکنيد، و حال آنکه صدّيق، بالاترين افراد اصحاب است که به اسلام سبقت جسته، مگر نميدانيد که رسول خداصلي الله عليه وآله او را شب هجرت از ترس بر جان او، با خود به غار برد چنانکه بر جان خود ترسان بود. براي اينکه ميدانست که او خليفه و جانشين آن حضرت خواهد شد، لذا خواست که جان او را مانند جان خود حفظ کند تا مبادا وضع دين بعد از خودش مختل شود، در همان حال علي را در رختخواب خود قرار داد، چون که ميدانست اگر او کشته شود وضع اسلام مختل نميگردد، زيرا که از اصحاب بودند کساني که جاي او را بگيرند، لذا خيلي به کشته شدنش اهمّيت نميداد.
سعد ميگويد: من جوابش را دادم، ولي جوابها دندانشکن نبود.
سپس گفت: شما رافضيان ميگوييد: اوّلي و دومي منافق بودهاند و به ماجراي ليلة العقبه استدلال ميکنيد. آنگاه گفت: بگو ببينم آيا مسلمان شدن آنها از روي خواست و رغبت بود يا اکراه و اجباري در کار بود؟
من در اينجا از جواب خودداري کردم، چون که با خود انديشيدم اگر بگويم از روي
اجبار و اکراه مسلمان شدند که در آن هنگام اسلام نيرومند نشده بود تا احتمال اين معني داده شود و اگر بگويم از روي خواست و رغبت اسلام آوردند که ايمان آنها از روي نفاق نخواهد بود.
از اين مناظره با دلي پردرد بازگشتم، کاغذي برداشتم و چهل و چند مسألهاي که حلّ آنها برايم دشوار بود نوشتم و با خود چنين گفتم: اين نامه را به نماينده مولي ابومحمد حسن بن علي عسکريعليه السلام - يعني احمد بن اسحاق که ساکن قم بود - تسليم کنم، اما وقتي سراغ او رفتم ديدم سفر کرده است، به دنبال او مسافرت کردم تا اينکه او را يافتم و جريان را با او در ميان گذاشتم. احمد بن اسحاق به من گفت: بيا با هم به سرّ من رأي (سامراء) برويم تا از مولايمان حسن بن عليعليهما السلام در اين باره سؤال کنيم، پس با او به سرّمن رأي رفتيم تا به درب خانه مولايمان رسيديم و اجازه ورود خواستيم، اجازه داده شد داخل خانه شديم. احمد بن اسحاق کولهباري داشت که با عباي طبري آن را پوشانده بود که در آن صد و شصت کيسه از پولهاي طلا و نقره بود و بر هر يک از آنها مهر صاحبش بود و چون چشممان به جمال حضرت ابومحمد الحسن بن عليعليهما السلام افتاد، ديديم که صورتش مانند ماه شب چهارده ميدرخشد و بر روي رانش کودکي نشسته که در حسن و جمال مانند ستاره مشتري است و دو گيسو بر سر دارد و در پيشگاه آن حضرت انار زريني قرار داشت که با جواهرات و نگينهاي قيمتي زينت شده بود،انار را يکي از رؤساي بصره اهدا کرده بود، امامعليه السلام قلمي در دست داشت و با آن روي کاغذ چيزي مينوشت، و هرگاه کودک دستش را ميگرفت آن انار را ميافکند تا آن کودک برود و آن را بياورد و در اين فرصت هر چه ميخواست مينوشت. پس احمد بن اسحاق عبا و کولهبار را به نزد حضرت هاديعليه السلام (يکي از القاب امام حسن عسکريعليه السلام است) گشود، پس از آن، حضرت نظري به کودک افکند و گفت: مهر از هداياي شيعيان و دوستانت برگير. عرضه داشت: اي مولاي من! آيا جايز است دست پاک به سوي هداياي نجس و اموال پليد دراز شود؟
آن حضرت به احمد بن اسحاق فرمود: آنچه در کولهبار هست بيرون آورد تا حرام و حلال از هم جدا شود. پس او کيسهاي را بيرون آورد، کودک گفت: اين مربوط به فلان بن فلان از فلان محلّه قم است که شصت و دو دينار دارد، از پول منزلي که فروخته و ارث از
پدرش چهل و پنج دينار است و از پول هفت پيراهن چهارده دينار و اجرت سه دکان سه دينار.
مولاي ما فرمود: راست گفتي فرزندم، حرام از آن را بيان کن. کودک گفت: در اين کيسه ديناري است که در فلان سال در ري سکه خوده، نيمي از نقشش رفته و سه قطعه مقراض شده که وزن آنها يک دانق و نيم است، حرام در اين اموال همين مقدار است که صاحب اين کيسه در فلان سال، فلان ماه نزد نسّاجي که همسايهاش بود يک من و ربع پشم ريسيده شده داشت که مدّت زيادي بر آن گذشته بود، پس آن را سارقي دزديد، نسّاج به او ابلاغ کرد، ولي او سخن نسّاج را نپذيرفت و به جاي آن به مقدار يک من و نيم پشم نرمتر از مال خودش که به سرقت رفته بود تاوان گرفت و سپس سفارش داد تا برايش پيراهني از آن بافتند، اين دينار و آن مقراض شدهها از پول آن پيراهن است.
احمد بن اسحاق گره از کيسه گشود، دينار و مقراض شدهها را همانطور که خبر داده بود در آن ديد. سپس کيسه ديگري بيرون آورد. آن کودک فرمود: اين مال فلان بن فلان است از فلان محلّه قم، پنجاه دينار در آن هست، شايسته نيست براي ما که به آنها دست بزنيم. احمد بن اسحاق گفت: چرا؟ فرمود: به خاطر اينکه اين دينارها از پول گندمي است که صاحب اين پول با کشاورزانش قرارداد داشت ولي قسمت خودش را با پيمانه کامل برداشت و قسمت آنها را با پيمانه ناقص داد.
حضرت امام حسنعليه السلام فرمود: راست گفتي فرزندم. سپس گفت: اي پسر اسحاق! اين کيسه را بردار و به صاحبانش گوشزد کن و آنها را سفارش نماي که به صاحبان اصلي (=کشاورزان) برسانند که ما به آن نياز نداريم.
آنگاه فرمود: پيراهن آن پيرزن را بياور. احمد بن اسحاق گفت: آن را - که در ساکي بوده - فراموش کردهام. آنگاه رفت تا آن را بياورد که در اين هنگام مولايمان حضرت ابومحمد هاديعليه السلام به من نظر افکند و فرمود: چه عجب اينجا آمدي؟ عرضه داشتم: احمد بن اسحاق مرا تشويق کرد که به ديدار شما بيايم. فرمود: پس سؤالاتي که داشتي چه شد؟ عرضه داشتم: به همان حال است اي مولاي من! فرمود: از نور چشمم هر چه ميخواهي بپرس. - و به کودک اشاره کرد - عرضه داشتم: اي سرور و موليزاده ما! براي ما روايت
شده که پيغمبر اکرمصلي الله عليه وآله طلاق همسران خود را به امير المؤمنينعليه السلام واگذار کرده بود به طوري که روز جمل به عايشه پيغام داد که تو بر اسلام و اهل اسلام هلاکت وارد ساختي [و از مقامت سوء استفاده کردي] و فرزندانت را از روي جهل به نابودي کشاندي، اگر از کارهايت دست برنداري تو را طلاق خواهم داد. اي مولاي من بفرماييد که معني طلاق در اينجا چيست که رسول خداصلي الله عليه وآله حکم آن را به امير المؤمنينعليه السلام واگذار کرده بود؟
فرمود: خداوند پاک مقام همسران پيغمبر را بزرگ قرار داد و آنان را به شرافت مادران مؤمنين بودن افتخار بخشيد، آنگاه رسول خداصلي الله عليه وآله به امير مؤمنانعليه السلام فرمود: يا ابالحسن! اين شرافت تا وقتي براي آنها باقي است که بر اطاعت خداوند استوار بمانند، پس هر کدامشان بعد از من خداي را معصيت کرد به اينکه عليه تو خروج نمود، او را از همسري من ببيرون ساز و افتخار مادر مؤمنين بودن را از او بگير.
پس از آن گفتم: فاحشه مبيّنه چيست که اگر زن آن را مرتکب شود براي شوهر جايز است که در ايام عده هم او را از خانه خود بيرون راند؟
فرمود: مساحقه است نه زنا؛ زيرا که اگر زنا کرد حدّ را بر او جاري ميسازند و اگر کسي خواست با او ازدواج کند اشکال ندارد و حدّي که بر او جاري شده مانع آن نيست. ولي اگر مساحقه کرد، واجب است که سنگسار شود و سنگسار خوارياي است که هر کس را خداوند امر فرموده سنگسار کنند، خوارش کرده، لذا براي کسي روا نيست که به او نزديک شود.
سپس گفتم: اي زاده پيامبر! از قول خدا - عزّوجلّ - به پيغمبرش موسيعليه السلام خبرم ده که ميفرمايد: «فَاخْلَعْ نَعْلَيْکَ إِنَّکَ بِالوادِ المُقَدَّسِ طُويً»؛ [3] کفشهايت را بيرون ساز که در جايگاه مقدّس طوي هستي. فقهاي فريقين چنين پندارند که نعلينهاي حضرت موسيعليه السلام از پوست مردار بوده؟
فرمود: هر کس اين حرف را بزند بر حضرت موسيعليه السلام افترا بسته، و او را در نبوّتش جاهل پنداشته است؛ زيرا که از دو حال خارج نبود که هر دو خطاست، يا اينکه نمازش با آن جايز بوده يا نه. اگر نماز جايز بوده پس در آن جايگاه نيز جايز بود که آن را پوشيده
باشد هر چند که پاکيزه است و اگر نمازش جايز نبوده پس حضرت موسي بايد حرام و حلال را نشناخته باشد و ندانسته باشد که با چه چيز ميتوان نماز خواند و با چه چيز نميشود و اين کفر است.
گفتم: پس اي مولاي من! تأويل اين آيه را برايم بيان فرماي؟ فرمود: حضرت موسي در وادي مقدّس بود که عرضه داشت: پروردگارا! من محبّتم را نسبت به تو خالص ساختم و دلم را از غير تو شستشو دادم، ولي موسي نسبت به خانوادهاش سخت علاقهمند بود. پس خداوند متعال فرمود: «فَاخْلَعْ نَعْلَيْکَ»؛ يعني اگر محبّت تو نسبت به من خالص و دلت از ميل به غير من خالي است پس محبّت خانواده ات را از قلبت بيرون کن.
عرضه داشتم: بفرماييد تأويل «کهيعص» [4] چيست؟ فرمود: اين حروف از خبرهاي غيبي است که خداوند بندهاش زکريّا را بر آن مطلع ساخت، سپس بر محمّدصلي الله عليه وآله آن را حکايت فرمود، و آن چنين است که وقتي زکريّا از پروردگار خواست که نامهاي پنج تن را به او تعليم کند خداوند جبرئيل را بر او نازل فرمود و به او نام آنان را آموخت، پس هر گاه زکريّا، نام محمّد و علي و فاطمه و حسنعليهم السلام را ياد ميکرد همّ و غمّ و اندوه از او دور ميشد، ولي هر وقت حسينعليه السلام را ياد ميکرد بغض گلويش را ميفشرد و به نفس زدن ميافتاد. روزي به پيشگاه خداوند عرضه داشت: الها! چگونه است که وقتي نام چهار تن از اينان را ياد ميکنم تسلّي خاطر مييابم و چون حسين را ياد ميکنم ديدهام گريان و نالهام بلند ميشود؟ خداوند متعال جريان [شهادت] آن حضرت را به اطّلاع زکريّا رسانيد و فرمود: «کهيعص» پس «کاف» نام کربلا است و «ها» هلاکت عترت پيغمبر، و «يا» يزيد است که ستمکننده بر حسينعليه السلام ميباشد، و «عين» عطش حسينعليه السلام و «صاد» صبر اوست.
پس هنگامي که زکريّا اين مطلب را شنيد تا سه روز مسجدش را ترک نکرد و مردم را از ملاقات با خود ممنوع ساخت و به گريه و زاري پرداخت. بر حسين ميگريست و ميگفت: خدايا! آيا بهترين خلايقت را به سوگ فرزندش خواهي نشانيد؟ پروردگارا! آيا اين مصيبت بزرگ را بر او وارد خواهي نمود؟ الهي! آيا جامه عزا بر تن علي و فاطمه خواهي پوشاند؟ آيا غم اين مصيبت را به ساحت آنها خواهي رساند؟ آنگاه ميگفت: به من فرزندي
روزي کن که چشمم در سنّ پيري به او روشن و محبّتش در دلم فتنه انگيزد، سپس مرا در غم از دست دادنش بنشان چنانکه محمّد حبيب خود را در سوگ فرزندش خواهي نشاند. خداوند يحيي را به وي داد، و پس از آن به شهادت او سوگوارش ساخت و مدّت حمل يحيي شش ماه بود همچنان که مدّت حمل حسينعليه السلام.
سپس گفتم: اي مولاي من! بفرماييد علّت چيست که مردم نميتوانند امام براي خودشان برگزينند؟ فرمود: امام اصلاحگر است يا فسادگر؟ عرضه داشتم: اصلاحگر.
فرمود: آيا امکان دارد که فاسدي را انتخاب کنند در حالي که ندانند که در انديشه او چه ميگذرد، فکر اصلاح دارد يا افساد؟ گفتم: آري. فرمود: همين است علّت که با دليل روشني براي تو بيان ميکنم که عقل تو آن را بپذيرد.
عرضه داشتم: بفرماييد. فرمود: بگو ببينم پيامبراني که خداوند آنان را برگزيده، و کتابهاي آسماني بر ايشان نازل کرده، و آنان را با وحي و عصمت تأييد فرموده و پيشوايان امم بودند، از جمله موسي و عيسي با علم و انديشه برجستهاي که داشتند، امکان دارد منافقي را انتخاب کنند در حالي که گمان داشته باشند که مؤمن است؟ گفتم: خير. فرمود: پس حضرت موسي کليم اللَّه چگونه شد که با آن همه عقل و علم و نزول وحي بر او، هفتاد نفر از بزرگان قوم و وجوه لشکريانش، کساني که در ايمانشان و اخلاصشان ترديد نداشت، ولي در واقع منافقين را انتخاب کرده بود. خداوند متعال ميفرمايد: «وَاخْتارَ مُوسي قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلاً لِمِيقاتِنا»؛ [5] و موسي هفتاد نفر از قوم خود را براي ميقات ما برگزيد. ما که ميبينيم شخصي که خداوند او را به نبوّت برگزيده (موسيعليه السلام) به جاي اصلح، افسد را انتخاب ميکند، ميفهميم که انتخاب کردن جايز نيست جز براي آنکه اسرار نهان و انديشههاي پنهان همه را ميداند. و نيز ميفهميم که انتخاب مهاجرين و انصار ارزشي ندارد. بعد از آنکه پيغمبران که ميخواستند اهل صلاح را برگزينند، انتخاب آنان بر اهل فساد واقع شد.
سپس فرمود: اي سعد! خصم تو ادّعا ميکند پيغمبر اکرمصلي الله عليه وآله برگزيده اين امّت را با خود به غار برد، چون که بر جان او ميترسيد همانطوري که بر جان خودش ميترسيد؛
زيرا ميدانست خليفه بر امّت بعد از خودش اوست. چون لازمه مخفي شدن جز اين نبود که او را با خود ببرد، امّا علي را در جاي خود خوابانيد، چون که ميدانست خللي که با کشته شدن ابوبکر وارد ميشود با کشته شدن علي نيست، چون افرادي هستند که بتوانند جاي او را پر کنند! چنين پاسخ بده که مگر نه شما معتقديد که پيغمبرصلي الله عليه وآله فرمود: بعد از من خلافت سي سال است و خلافت را بر مدّت اين چهار تن ابوبکر و عمر و عثمان و عليعليه السلام مخصوص گردانيد؟ خصم به ناچار جواب دهد: آري، به او بگو اگر اين مطلب درست است، پس چرا با يک خليفه - فقط ابوبکر - به غار رفت و آن سه نفر ديگر را نبرد؟ با اين حساب معلوم ميشود که پيغمبر آنان را سبک شمرده؛ چون لازم بود که با ايشان همانطور رفتار ميکرد که با ابوبکر. پس چون اين کار را نکرد در حقوق آنان سهلانگاري نموده، و مهرباني از آنان دريغ داشته با اينکه واجب بود به ترتيب خلافتشان با ايشان هم مثل ابوبکر رفتار ميکرد.
و امّا اينکه خصم به تو گفت: که آن دو نفر آيا از روي خواست و رغبت مسلمان شدند يا از روي اکراه؟ چرا نگفتي: بلکه از روي طمع اسلام آوردند؛ زيرا که آنان با يهود معاشرت داشتند و از برآمدن و پيروزي محمدصلي الله عليه وآله بر عرب باخبر بودند، يهود از روي کتابهاي گذشته و تورات و ملاحم، آنان را از نشانههاي جريان حضرت محمدصلي الله عليه وآله آگاه ميکردند و به ايشان ميگفتند که تسلّط او بر عرب نظير تسلّط بخت النصر است بر بني اسرائيل، با اين فرق که او ادعاي پيغمبري نيز ميکند ولي پيغمبر نيست. پس هنگامي که امر رسول خداصلي الله عليه وآله ظاهر گشت با او کمک کردند بر شهادت لا إله إلاّ اللَّه و محمّد رسول اللَّه، به طمع اينکه وقتي اوضاع خوب شد و امور منظّم گرديد، فرمانداري و ولايت جايي هم به آنها برسد و چون از رسيدن به رياست به دست آن حضرت مأيوس شدند با بعضي از همفکران خود همراه شدند تا در شب عقبه شتر پيغمبرصلي الله عليه وآله را رم بدهند و شتر در آن گردنه هولناک، حضرتصلي الله عليه وآله را بيفکند و کشته شود و صورتشان را پوشاندند مثل ديگران. ولي خداوند پيغمبرش را از نيرنگ آنان ايمن قرار داد و حفظ کرد و نتوانستند آسيبي برسانند. آن دو نفر حالشان نظير طلحه و زبير است که آمدند و با عليعليه السلام بيعت کردند به طمع
اينکه هر کدامشان فرماندار يک استان بشوند، امّا وقتي مأيوس شدند بيعت را شکستند و عليه آن حضرت قيام کردند، تا اينکه عاقبت کارشان بدانجا کشيد که عاقبت کار افرادي است که بيعت را بشکنند.
سخن که به اينجا رسيد، مولايمان امام حسن بن عليعليهما السلام براي نماز برخاست،قائمعليه السلام نيز با او برخاست و من از خدمتشان بازگشتم و به جستجوي احمد بن اسحاق برآمدم که ديدم گريان به نزدم آمده، گفتم: چرا معطّل شدي؟ و چرا گريه ميکني؟ گفت: پيراهني که مولايم مطالبه فرمود نيافتم. گفتم: ناراحت مباش، برو به حضرت خبر بده. پس بر حضرت داخل شد و برگشت در حالي که با تبسّم بر محمّد و آل محمّد درود ميفرستاد. گفتم: چه خبر است؟ گفت: ديدم پيراهن زير پاي مولايم گسترده است، پس حمد الهي را بجاي آورديم و پس از آن روز، چند روزي هم به خانه مولايمان ميرفتيم ولي آن کودک را نزد حضرت نميديديم. چون روز وداع و خداحافظي رسيد، من و احمد بن اسحاق و کهلان، همشهري من بر آن حضرت وارد شديم. احمد بن اسحاق بپاخاست و عرضه داشت: اي فرزند پيغمبر خدا! رفتن نزديک و غصّهمان زياد است، از درگاه خداوند ميخواهيم که درود خود را بر جدّت محمّد مصطفي و پدرت حضرت مرتضي و مادرت حضرت سيدة النساء و دو سرور جوانان بهشت عمو و پدرت و امامان پاکيزه بعد از ايشان از پدرانتعليهم السلام و نيز درود و صلوات خود را بر تو و فرزندت قرار دهد، و از خدا ميخواهيم که آستانهات بلند و دشمنانت پست و زبون گردند، و خدا نکند که اين آخرين ديدارمان با شما باشد. چون سخن احمد بن اسحاق به اينجا رسيد، حضرت متأثر شد به طوري که اشک از ديدگانش جاري گشت، سپس فرمود: اي ابن اسحاق! دعاي خود را از حدّ مگذران که تو در اين سفر خداي را ملاقات خواهي کرد. احمد بن اسحاق تا اين سخن را شنيد بيهوش افتاد، و چون به هوش آمد عرضه داشت: تو را به خدا و حرمت جدّت قسم ميدهم که به پارچهاي مفتخرم نمايي تا آن را کفن خود قرار دهم؟
مولاي ما دست زير مسند خود برد و سيزده درهم بيرون آورد و فرمود: اين را بگير و غير از اين را براي خودت مصرف مکن و آنچه خواستي محروم نخواهي شد، البتّه خداوند اجر نيکوکاران را ضايع نخواهد کرد.
سعد ادامه ميدهد: چون برگشتيم در بين راه سه فرسنگ به حلوان مانده، احمد بن اسحاق تب کرد و بيماري سختي گرفت که از زندگي دست شست و هنگامي که وارد حلوان شديم، در يکي از کاروانسراهاي آن فرود آمديم. احمد بن اسحاق يکي از همشهريانش را که مقيم حلوان بود نزد خود خواند و سپس به ما گفت: امشب از نزد من بيرون رويد و مرا تنها بگذاريد. هر کدام از ما به خوابگاه خود رفت، نزديک صبح فکري به سرم زد، چون چشم گشودم، کافور خادم مولايم ابومحمدعليه السلام را ديدم که ميگفت: خداوند اجر شما را در اين مصيبت زياد کند، و برايتان اين فاجعه را جبران نمايد، ما از غسل و کفن رفيق شما فراغت يافتيم، شما براي دفن او برخيزيد، زيرا که او مقامش نزد سرور شما از همهتان گراميتر است. سپس از چشم ما غايب شد و ما با گريه بر جنازه احمد بن اسحاق حاضر شديم و حقّ او را ادا کرديم و مراسم او را به پايان رسانديم، خدا رحمتش کند. [6] .
2 - حديثي است که ثقة الاسلام کليني در کافي آورده که امام صادقعليه السلام فرمود: آيا گمان ميکنيد که هر يک از ما به هر کس دلمان بخواهد ميتواند وصيت کند؟ نه به خدا قسم، بلکه امامت عهد و پيماني است از طرف خدا و رسولش براي مردي پس از مردي ديگر تا امر به صاحبش برسد. [7] .
چون اين مطلب را دانستي، بايد گفت که امامت مولي و سيّد ما حجّة بن الحسن العسکري صاحب الزمان - عجّل اللَّه تعالي فرجه الشريف - به هر دو راه (نصّ و معجزه) به وسيله روايات متواتره ثابت است که در دو فصل قسمتي از آنها را ميآوريم تا اين کتاب از دليل خالي نباشد.
>قسمتي از احاديث متواتره که به طور خاص بر امامت آن حضرت دلالت دارد
>در بيان مقدار کمي از معجزات و کرامات متواتر مولا صاحب الزمان